عزیز دل مامان و باباعزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
همخونه شدن من وباباهمخونه شدن من وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات مامانی و مسافر تو راهیش

و اما قصه ی اومدنت

و اما قصه ی تو ... قصه ات از وقتی شروع شد که خونه ی مامان بزرگت بودم که موقع رفتن از تشنگی رفتم سراغ یخچالشون هیچی دیگه بطری رو برداشتم و تا جایی تو تونستم خوردم .بعدش یهویی یه بویی احساس کردم آره مامانی گلاب و خورده بودم. .دو روز بعدش خون دماغ شدم .بعدشم درست یک هفته ی کامل دل دردو معده دردو کمر درد پدرم و در آورد .تا اینکه بی بی چک گرفتم .یه روز از ترسو دلهره استفاده نکردم ولی صبح فرداش قبل از اینکه بابایی بیدار شه چک کردم که مثبت بود .نمی دونم شوک زده  بودم .خوشحال بودم .میخندیدم .دللهره داشتم .میترسیدم .خلاصه وروجک یه اوضاعی داشتم که نگو .یه دو ساعتی بغل باباییت یه ریز گریه کردم .باباتم داشت از خوشحالی میخندید و حرصمو در میاورد...
22 شهريور 1393

حس عجیب...

سلام عزیز دل مامان بعد دو هفته بالاخره به خودم جرات دادم که دربارت بنویسم .الان که دارم مینویسم هفته 6 بارداری ام... این روزا حس و حال عجیبی دارم .راستشو بخوای وروجک مامان زیادی ذوق زدم کردی.الهی مامان قربونت بره تو فقط سالم باش و با سلامتی به رشدت ادامه بده .فدات شه مامانی ,منو بابات منتظرتیم.
22 شهريور 1393