و اما قصه ی اومدنت
و اما قصه ی تو ...
قصه ات از وقتی شروع شد که خونه ی مامان بزرگت بودم که موقع رفتن از تشنگی رفتم سراغ یخچالشون هیچی دیگه بطری رو برداشتم و تا جایی تو تونستم خوردم .بعدش یهویی یه بویی احساس کردم آره مامانی گلاب و خورده بودم. .دو روز بعدش خون دماغ شدم .بعدشم درست یک هفته ی کامل دل دردو معده دردو کمر درد پدرم و در آورد .تا اینکه بی بی چک گرفتم .یه روز از ترسو دلهره استفاده نکردم ولی صبح فرداش قبل از اینکه بابایی بیدار شه چک کردم که مثبت بود .نمی دونم شوک زده بودم .خوشحال بودم .میخندیدم .دللهره داشتم .میترسیدم .خلاصه وروجک یه اوضاعی داشتم که نگو .یه دو ساعتی بغل باباییت یه ریز گریه کردم .باباتم داشت از خوشحالی میخندید و حرصمو در میاورد .
آره دیگه عزیز دل مامان اینجوری شد که اومدی .
قربونت برم خوش اومدی ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی